ای وای مادرم...


http://tdel.ir/wp-content/uploads/127.jpg

زهرای تو که هست به مردم نیاز نیست

وقتی که آب هست تیمم نیاز نیست

شرمنده ام که دست تو از پشت بسته شد

شرمنده ام خودم به تبسم نیاز نیست

حرفی نزن گلوی تو را میکشد طناب

وقتی اشاره است به تکلم نیاز نیست

کو دستهات تا که بگیرم ببوسمش

دست تو را به بیعت مردم نیاز نیست

دستم به دست ضربه ی اول خودش شکست

با این حساب ضربه ی دوم نیاز نیست

حتی اشاره بار مرا میزند زمین

این بار ِ شیشه را به تهاجم نیاز نیست

علی اکبر لطیفیان

مدح حضرت عباس(ع)

مدح حضرت عباس(ع)


http://tdel.ir/wp-content/uploads/56.jpg

 

عشق تکرار آدم و حواست

سیب ممنوعه بهشت خداست

 

عشق یک واژه جدیدی نیست

ماجرایِ قدیمی دنیاست

 

مثل یک ماه اوّل ماه است

گاه پیدا و گاه ناپیداست

 

نسل ما نسل عاشق اند اصلاً

عاشقی شغل خانواده ماست

 

عشق، مشق شب بزرگان است

مثل سجاده ای که رو به خداست

 

مشق این روزگار اباالفضل است

صد و سی و سه بار اباالفضل است

 

آسمان جلوه اي اگر دارد

از نماز شب قمر دارد

 

شب ميلاد تو همه ديدند

نخل ام البنين ثمر دارد

 

آمدي و حسين قادر نيست

از نگاه تو چشم بر دارد

 

كوري چشم ابتران حسود

چقدر فاطمه پسر دارد

 

اي رشيد علي نظر نخوري

شهر چشمان خيره سر دارد

 

باب حاجات، كعبه ي خيرات

بر تو و قدّ و قامتت صلوات

 

اي نسيم پر از بهار علي

ماه در گردش مدارِ علي

 

چقدر مشكل است تشخيصت

تا كه تو مي رسي كنار علي

 

با تو يك رنگ ديگري دارد

شجره نامه ي تبارِ علي

 

دومين حيدر ابوطالب

صاحب غيرت و وقار علي

 

به شما مي رسد ذخيره ي طف

همه ي ارث ذوالفقار علي

 

ادامه نوشته

شعری ازعلی اکبر رائفی پور(زندان گناه)

زندان گناه

تن من زندان است و منم زندانی


تن من زندان است
و منم زندانی
مانده ام در دل ِ این کالبد نفسانی
عشق در دام هوس
روح حبس الابد بند قفس
آدمی زندان است
و من آن مانده به خواب

تشنه جرعه ای از صافی ناب
در تکاپوی خیال لب آب
در فراسوی سراب
مانده ام در مرداب

آرزوها ، همه ام نقش بر آب
آدمی زندان است
و من آن خسته‌ی راه
مانده ام در تک این تنگ سیاه
نه به راه پیش رفتن باز است
راه برگشت تباه
غرقه ام غرق گناه

نه کسی می‌خواهد که خبر گیرد از این چشم به راه
نه کسی می‌آید به ملاقاتی اعدامی زندان گناه

در شگفتم من از این بند و قفس
محکمه، حاکم و محکوم خودم هستم و بس
از چه باشم غمگین ؟
از چه ام دل چرکین ؟
از خدا ؟
یا که از این پیکره‌ی ننگ از این کوه گناه ؟
من بنایش کردم
بر کویر شهوت
و نهادم برهم ، آجر آجر نفرت
برج و بارویش آه
پی اش از جور و جفا

و جلایش دادم
به فریب ، به ریا
ننگم باد ، آری آری همین است سزا

اندرین منزل پست
یاد می‌آورم از روز الست
یاد جام باده و بنده مست
که نمک خورد ، دریغا که نمکدان بشکست
و چنین گفت با بوم تعهد نقاش
که تو ای نقش ، امین غم عشق من باش
آسمان بار امانت نتوانست کشید
شانه خم کرد ، وجودش لرزید
من دردانه‌ی بد مست تعهد کردم
که بپایم عهدم
با همه جان و تنم

با همه سلول‌های بدنم

ولی اکنون . . .
زندانی سلول تنم

ای صد افسوس که دردانه هستی به دمی مستی باخت
و سمند ابلیس بر دل گیتی تاخت
و شگفتا که دو گندم دو جهان فاصله ساخت
شرمم باد . . .

و چه سود از غم این یاد ، که بودم بر باد
کاش در کرنش هستی نمی‌گنجیدم
کاش با جام می‌عشق نمی‌رقصیدم
تا که در ملعبه لهو و لعب
اهرمن وار خدا می‌دیدم
شرمم باد . . .
و زمین شرمش باد
که زخاک بدنش چون من زاد
شرمم باد . . .
که از آن نقش برازنده چون هور
وزان خاکی مسرور
به جز روزنکی نور
دگر باقی نیست
روزن نور شده همدم این فکری مخمور
دریغا که دگر ساقی نیست
همه یارم شده این روزنک نور

نمی‌دانم چیست ؟

من نمی‌دانم کیست ؟
سالها خواجه در بار من است
قدر عمری است که غم خوار من است

من نمی‌دانم چیست
من نمی‌دانم کیست
شاید آن شبنم عشقی است که در گِل داشتم
چه بسا بذر امیدی است که در دل کاشتم
شایدم حرمت آن تکه نانی است
که در کودکیم ، از زمین برداشتم

من نمی‌دانم چیست
من نمی‌دانم کیست
شاید آن دل دل قلب نگران پدر است
یا تجلی دعای مادر در نماز سحر است

من نمی‌دانم چیست
من نمی‌دانم کیست
در گذر از آن نور
گوئیا ابر بهار ، بر کویر دل من می‌بارد
ودر این خشک‌ترین خاک خدا
بذر امید رهایی در دلم می‌کارد
در تکاپوی فرار از دام ها
خسته از زنجیر ها
ناگهان حنجره ام می‌شکفد ، با تمام دل خود می‌گویم:
بار پروردگارا ببخشای مرا
و چه زود
نوری از جنس وجود
در دلم می‌تابد
همه جا نور است نور

همه جا شادی و شور
روزن نور دگر روزن نیست
شده دریای عبور
نه دگر زنجیری است
نه دگر از قفس و بند و تباهی خبری است
درب زندان باز است
و دلم از غم تنهایی شب‌های مه آلود تهی است
چون طنینی از عشق بر دلم می‌بارد

همه ابعاد زمان در نظرم می‌آید
یاد آن روز نخست
او مرا می‌خواند
با صدایی آشنا
او سخن می‌گوید

و تو ای بنده ما ، و تو ای خسته راه ، باز هم سوی من آی
گر هزاران بار عهد با خدایت بستی
ور هزارو یکبار عهد خود بشکستی
غم به دل راه مده ، که ز غم‌ها رستی
خجل از کردارم
با خدا می‌گویم
منم آن غرق گناه
با چه رویی به درت روی آرم
باز هم می‌گوید:
و تو ای بنده ما ، و تو ای غرق گناه ، و تو افتاده به چاه
و تو ای خسته‌ی راه ، باز هم سوی من آی
و تو دردانه من
از چه ای دل چرکین ؟
نی نباشی غمگین
غیر من ریز و درشت گنه بنده چه کس می‌داند ؟
من نپوشانم عیب چه کسی پوشاند ؟
و تو ای کودک بازی گوشم
در نخستین افسوس
چشم بر هر گنهت پوشیدم
به جلال و جبروتم که تو را بخشیدم
دگر از درد و غم بند مترس ، چون باد باش
از سکون و سکن و سکته گذر ، فریاد باش
شیشه غم بشکن ، جام مبارک باد باش
بنده عشق بمان
از دو جهان آزاد باش . . .

علی اکبر رائفی پور

امام حسین(ع)

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/HOSSEIN/kamel/36.jpg

بگذار تا بمیرم و تنها نبیمنت 

تنها به روی سینه صحرا نبینمت 

امشب بیا که بوسه زنم بر گلوی تو 

شاید بمیرم از غم و فردا نبینمت 

می ترسم از نگاه به گودال آن طرف 

دارم دعا به زیر لب آنجا نبیمنت 

غم نیست گرچه بر بدنم کعب نی خورد 

من نذر کرده ام که به نی ها نبینمت 

امشب برای من تو دعا کن که شام بعد 

بی سر به روی دامن زهرا نبینمت 

شعر از: حسن لطفی

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/HOSSEIN/kamel/43.jpg


شعر در مدح امام حسین(ع)

 اول عشق تو «لَن» بود نمیدانستم

آخرش هم «ابَداً» بود نمیدانستم

نام عاشق همه جا بیشتر از معشوق است

همه جا صحبت من بود نمیدانستم

چشم من خیس شد ، عاشق شدنم هم لو رفت

گریه بر من قَدِغن بود نمیدانستم

بعد از این نام مرا نیز فراموش کنید

عشق ، بد نام شدن بود نمیدانستم

تا دم خیمه رسیدیم و ندیدیم تو را

دل ما اهل «قَرَن» بود نمیدانستم

از لب چشمه مرا تشنه برم گرداندند

تشنگی طالع من بود نمیدانستم

مرغ باغ ملکوتم به خدا حیف شدم

در دلم میل چمن بود نمیدانستم

شامل مرحمت فاطمه گشتم من اگر

علتش سینه زدن بود نمیدانستم

هر کجا نام حسین آمد، باران بارید ...

... مادرش مطمئناً بود نمیدانستم

دست و پا میزد و گفتند همه تشنه لب است

نیزه ای بین دهن بود نمیدانستم

فاطمه زنده از آن کوچه اگر برگشته

علتش کار حسن بود نمیدانستم

علی اکبر لطیفیان

امام حسین(ع)-شهادت-قتلگاه


امام حسین(ع)

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/HOSSEIN/kamel/84.jpg

پیش من نیزه ها کم آوردند

به خدا سر نمی دهم به کسی

غیرت الله من خیالت جمع

من که معجر نمی دهم به کسی

 

تو اگر که اجازه ای بدهی

خویش را پهلویت می اندازم

اگر این چند تا عقب بروند

چادرم را رویت می اندازم

 

چقدر می روند و می آیند

فرصت زخم بستنِ من نیست

آمدم درد و دل کنم با تو

جا برای نشستن من نیست

 

جلویش را بگیر تا بلکه

دستم از معجرم بلند شود

تو که شمر را نمی کنی بیرون

پس بگو مادرم بلند شود

 

هر که گیرش نیامده نیزه

تکیه بر سنگ دامنش کرده

همه دیدند دخترت هم دید

شمر رخت تو را تنش کرده

علی اکبر لطیفیان

اقای غریبم...


آهو آمد سوی تو آرام شد، پس می شود

درحریمت هر که بی کس می رود کس می شود

یک عبای آبی و عمامه ای از جنس نور

آسمان ازدست این گنبد ملبّس می شود

خوب ها از چشمشان "می" می چکد اما چرا

قسمت چشمان من انگور نارس می شود؟

تو دلیل اعتبار گنبد و نقّاره ای

آهن و سنگ ازوجود تو مقدّس می شود

دل اگر تاریک باشد در حریمت چون کلاغ

زود در بین کبوتر ها مشخّص می شود

پنجره فولاد،سقّاخانه وگنبدطلا

هرکه در صحن است محو این مثلّث می شود...

ام امصائب...

ام امصائب...


هر طور بود آمدم اینجا گمان نبود...

اصلاً اُمیدِ آمدنِ کاروان نبود...

من زینبم نه زینب وقت وِداعمان

زینب به زیر جامه اش این داستان نبود

من زینبم نه زینب تا عصر یازده

موی سپید و این همه قَدِ کمان نبود

آسان نبود رفتن ما تا به کوفه، شام

گاهی میان قافله یک لقمه نان نبود

آسان نبود رفتن ما با حرامیان

پرده نداشت محمل ما، شأنمان نبود

آسان نبود آمدن ما از این مسیر

غیر ِ سرت به رویِ سرم سایبان نبود

این قافله که خانم قامت کمان نداشت

دارایِ دختری شده لکنت زبان نبود

تعداد ما کم است نپرس از دلیل آن

با نازدانه ات احدی مهربان نبود

 

رفتی و بردی اصغر و حتی برای من...

نگذاشتی رقیه يِ خود را برای من...

 

با اشکِ چشم غسل زیارت کنم حسین

وقتش رسیده جان برود از تنم حسین

حالا که باز هست دو دستم چه فایده؟

دستی نمانده سینه برایت زنم حسین

دیگر رسالتم که به پایان رسیده است

بگذار کربلا بشود مدفنم حسین

 

هر چه به من گذشت فدای سرت حسین

معجر که هست روی سر خواهرت حسین

 

بعد از تو گاه قافله سالار بوده ام

گاهی سپر، طبیب، پرستار بوده ام

هر جا برای حفظ امام زمانه ام...

زهرا میان کوچه و بازار بوده ام...

بی معجزه، بدون عصا، با قَدِ خَمَم

موسی میانِ مجلس اغیار بوده ام

چشم یزید کور شد از خطبه های من

من ذوالفقار حیدر کرار بوده ام

من پس گرفته ام عَلَم ِ ساقی ِتو را...

تا ساقی ات بداند علمدار بوده ام...

 

از من مپرس، مگو خواهرم کجاست؟

آن بلبل سه ساله ي من دخترم کجاست؟

 

یادت که هست آنچه سر پیکرت شد و...

چوب و عصا و نیزه فرو در پَرَت شد و....

از پشتِ سر گرفت به بالا سر ِتو را

آنچه به پیش من ِ خواهرت شد و...

می آمدند دستِ پُر از قتله گاه و بعد

در زیر سُم ِ اسب لگد پیکرت شد و...

رفتم به شام و كوفه به همراه یک نفر

یک ساربان که صاحب انگشترت شد و...

گاهی فراز نیزه و دروازه مرقدت

گاهی میان طشت ، نزولِ سرت شد و...

آرام گفته ام که ابالفضل نشنود...

حرف از کنیز بردن یک دخترت شد و...

اشعارولادت امام صادق(ع)

اشعارولادت امام صادق(ع)

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/sadegh/kamel/04.jpg

رسانده ام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را

دلی که پر زده تا آستان احسانت
که غرق نور اجابت کنی دقایق را

بر این کویر ترک خورده‌ی دلِ خسته
ببار جرعه ای از کوثر حقایق را

مرید صبح نگاه تو می برد از یاد
مگر ترنم «قال الامامُ صادق» را؟

نگاه لطف تو آقا به دل بها داده
و با رضای تو دارم رضای خالق را


تویی که ضامن صبح سعادتم هستی
تویی که روشنی هر عبادتم هستی

پر از شمیم بهشت است منبرت آقا
به برکت نفحات معطرت آقا

هنوز عطر ملیح محمدی دارد
گُلِ دمیده ز لب های أطهرت آقا


شبیه حضرت خاتم مدینة العلمی
شنیدنی ست کرامات محضرت آقا


و دیده ایم به وقت جهاد اندیشه
هزار مرتبه ما فتح خیبرت آقا

چهار هزار حکیم و فقیه و دانشمند
رهین مکتب اندیشه گسترت آقا


نگاه روشنت آقا ستاره پرور بود
شکوه بی بدل تو زُراره پرور بود 

تو آمدی و جهان غرق در خِرَد می شد
دلیل ها همه با عشق مستند می شد

تو آمدی پر و بالی دهی به دل هامان
به پای درس تو هفت آسمان رصد می شد


خوشا به حال دلی که عروج را فهمید
مسیر روشن تو از بهشت رد می شد


میان آن همه شاگرد شد سعادتمند
کسی که مذهب عشق تو را بَلَد می شد


نفس زدی و جهان را حیات بخشیدی
تجلیات الهی الی الابد می شد


جهان نشسته سر سفره‌ی روایاتت
شهود می چکد از جلوه زار میقاتت

سر ارادت ما و غبار صحن بقیع
همان حریم بهشتی همان بهشت بدیع

همان دیار الهی که از نسیم خوشش
شده ست شهر مدینه پر از شمیم ربیع

«و یطعمون علی حبّه ...» نمایان است
کرانه های کرامت چه بی کران و وسیع

گدائی حرمت اعتبار هر عاشق
امید ماست توسل در این سرای رفیع


چه غم ز غربت دنیا و حسرت عقبا
نگاه روشنتان تا برای ماست شفیع

کلید معرفت این جا ارادت و عشق است
سر ارادت ما و غبار صحن بقیع

مگیر از دل من یارب این سعادت را
گدائی حرم اهل بیت عصمت را

غبار مقدم تو عطر آشنا دارد
برای دیده ام اعجاز کیمیا دارد

گدای خانه به دوش توام قبولم کن
گدای تو به جز این آستان کجا دارد؟


دگر چه جای گلایه ز فقر می ماند
کسی که در دو جهان، مهربان! تو را دارد


دل شکسته‌ی من حرف های ناگفته
دل شکسته‌ی من شوق التجا دارد


کسی که بوده تمام وجودش از جودت
در آستانه ات امشب دو خط دعا دارد

همیشه آرزوی پر زدن به سوی بقیع
همیشه حسرت دیدار کربلا دارد


چه می شود همه‌ی عمر با شما باشم
غبار صحن تو و صحن کربلا باشم


یوسف رحیمی

اشعارمیلادپیامبراکرم(س)وامام صادق(ع)

اشعارمیلادپیامبراکرم(س)وامام صادق(ع) 

http://tdel.ir/wp-content/uploads/sli61-43.jpg

لب نگار که باشد رطب حرام بود
زمان واجبمان مستحب حرام بود

فقیه نیستم اما به تجربه دیدم
بدون عشق مناجات شب حرام بود


اگر که هست طبیبم طبیب دوّاری
به من معالجه ی در مطب حرام بود

برآنکه دشمن اولاد توست نیست عجب
که نطفه اش نسب اندر نسب حرام بود


تو مرد ظرفشناسی و مهِر اولادت
عجم که هست برای عرب حرام بود 

تو را در کمال نوشتند یا رسول الله
بزرگ آل نوشتند یا رسول الله 

تو آفریده شدی و سرآمدت گفتند
هزار مرتبه اَحسن به ایزدت گفتند


تورا به سمت زمین با نسیم آوردند
توآمدی و ملائک خوش آمدت گفتند

نشان دهنده ی معصومیِ قبیله توست
اگر که قّبه خضرا به گنبدت گفتند

تمام آل عبا«کُلنا محمّد» بود
توعین نوری و در رفت و آمدت گفتند


اگر چه یک نفری، جمع چهارده نفری
تورا محمّد و آل محمّدت گفتند

شب ولادتت ای یار می کنم خیرات
نثار مقدم خیر تو چهارده صلوات

برای خُلق تو باید کنند تحسینت
نشد مشاهده شصت و سه سال نفرینت

از آن طرف تو اگر نور آخرین هستی
نوشته اند از این سو تو را نخستینت


هزار و سیصد و هشتاد و چندمین سال است
شدیم کوچه نشینت، شدیم مسکینت


شدیم ریزه خور سفره های سیّدی ات
گدای سفره ی هر سال چهارده سینت

توآمدی که علی را فقط ببینی و بس
نداده اند به جز دیده ی خدا بینت


یتیم مکه ای اما بزرگ دنیایی
اگر چه خاک نشینی، همیشه بالایی

مرا اویس شدن در هوای تو کافی است
اگر چه باز ندیدم، دعای تو کافی است


همینکه بوی تو را در مدینه حس کردم
لبم رسید به خاک سرای تو کافی است

چه حاجتی به پسر داری ای بزرگ قریش
همینکه فاطمه داری برای تو کافی است

همینکه اوّل هر صبح پیش زهرایی
برای روشنی لحظه های تو کافی است


تو آن پیمبر دنباله داری و بعدت
اگر علی تو باشد به جای تو کافی است


قسم به اشهد ان لااله الا الله
تو آمدی که بگویی علی ولی الله

تو آمدی و ترحّم شدند دخترها
چقدر صاحب دختر شدند مادرها


تو آمدی و رعیّت شکوه عبد گرفت
بدین طریق چه آقا شدند نوکرها


خدای خوب به جای خدای چوب نشست
و با اذان تو بالا گرفت باورها


بگو: مدینه علمی، علی درآن است
بگو: که واجب عینی است حرمت درها


بریز شیره پیغمبری به کام حسین
که از حسین بیاید علی اکبرها
زمان گذشت زمان ظهور دیگر شد
حسین منی انا من حسین اکبر شد


هزار حضرت مریم کنیز مادر توست
تورا بس است همینکه بتول، دختر توست

به دختران فلان و فلان نیازی نیست
اگر خدیجه والامقام همسر توست


علی و فاطمه دو رحمت خداوندی
برای عالم دنیا و صبح محشر توست

به یک عروج تو جبرئیل از نفس افتاد
خبر نداشت که این تازه اوج یک پَر توست

به عرش رفتی و ماندی در آن تقّرب محض
خدا برابر تو یا علی برابر توست

تو با علی جریان ساز شیعه اید ، اما
شناسنامه ی شیعه به نام جعفر توست


همیشه شکر چنین نعمتی روی لب ماست
که جعفر بن محمد رئیس مذهب ماست

علی اکبر لطیفیان

اشعارمیلادپیامبراکرم(س)....

اشعارمیلادپیامبراکرم(س)


http://tdel.ir/wp-content/uploads/sli61-20.jpg


چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌شوی

مثل گل می‌خندی و شب بوی باغش می‌شوی

شکل «عبدالله»ی و تسکین داغش می‌شوی

می‌رسی از راه و پایان فراقش می‌شوی

 

غصه‌اش را محو در چشم سیاهت می‌کند

خوش بحال «آمنه» وقتی نگاهت می‌کند

 

با «حلیمه» می‌روی تا کوه تعظیمت کند

وسعتش را ـ با سلامی ـ دشت تسلیمت کند

هر چه گل دارد زمین یکباره تقدیمت کند

ضرب در نورت کند بر عشق تقسیمت کند

 

خانه را با عطر زلفت تا معطر می‌کنی

دایه ها را هم ز مادر مهربان تر می‌کنی

 

دیده نورت را که در مهتاب بی حد می‌شود

آسمان خانه‌اش پر رفت و آمد می‌شود

مست از آیین ابراهیم هم رد می‌شود

با تو «عبدالمطلب» عبدالمحمد می‌شود

 

گشت ساغر تا به دستان بنی‌هاشم رسید

وقت تقسیم محبت شد، «ابوالقاسم» رسید

 

یا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت

وقت نقاشی قلم را عشق از راهب گرفت

ناز لبخندت قرار از سینه‌ی یثرب گرفت

خواب را خال تو از چشم «ابوطالب» گرفت

 

رخصتی فرما فرود آید پریشان بر زمین

تا چهل سالت شود می‌میرد این روح الامین

 

دین و دل را خوبرویان با سلامی می‌برند

عاشقان را با سر زلفی به دامی می‌برند

یوسفی اینبار تا بازار شامی می‌برند

بوی پیراهن از آنجا تا مشامی می‌برند 

 

بی‌قرارت شد «خدیجه» قلب او بی‌طاقت است

تاجر خوش ذوق فهمیده‌ست: عشقت ثروت است

 

نیم سیب از آن او و نیم دیگر مال تو

داغ حسرت سهم ابتر، ناز کوثر مال تو

از گلستان خدا یاس معطر مال تو

ای یتیم مکه! از امروز مادر مال تو

 

بوسه تا بر گونه‌ات ام ابیها می‌زند

روح تو در چشمهایش دل به دریا می‌زند

 

دل به دریا می‌زنی ای نوح کشتیبان ما

تا هوای این دو دریا می‌بریی توفان ما

ای در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما

ای نهاده روی دوشت روح ما ریحان ما

 

روی این دوشت حسین و روی آن دوشت حسن

«قاب قوسین»ی چنین می‌خواست «او ادنی» شدن

 

خوشتر از داوود می‌خوانی، زبور آورده‌ای؟

یا کتاب عشق را از کوه نور آورده‌ای؟

جای آتش، باده از وادی طور آورده‌ای

کعبه و بطحا و بتها را به شور آورده‌ای

 

گوشه چشمی تا منات و لات و عزا بشکنند

اخم کن تا برج‌های کاخ کسرا بشکنند

 

ای فدای قد و بالای تو اسماعیل‌ها

بال تو بالاتر از پرهای جبرائیل‌ها

«ما عرفناک»ت زده آتش در این تمثیل‌ها

بُرده‌ای یاسین! دل از تورات‌ها، انجیل‌ها

 

بی عصا مانده‌ست، طاها ! دست موسی را بگیر

از کلیسای صلیبی حق عیسی را بگیر

 

باز عطر تازه‌ات تا این حوالی می‌رسد

منجی دلهای پر، دستان خالی می‌رسد

گفته بودی «میم» و «حاء» و «میم» و «دال»ی می‌رسد

نیستی اینجا ببینی با چه حالی می‌رسد

 

خال تو، سیمای حیدر، نور زهرا دارد او

جای تو خالی! حسین است و تماشا دارد او

قاسم صرافان

مناجات باصاحب زمان(عج)...

مناجات باصاحب زمان(عج)...

مثل هر بار برای تو نوشتم:

دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟ تو کجایی...

و تو انگار به قلبم بنویسی:

که چرا هیچ نگویند...
مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟
و عجیب است
که پس از قرن و هزاره
هنوزم که هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد است
که گویند
به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!

و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!

تو خودت!

مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟؟؟
باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز هدایت ، ز محبت ،
ز غمخوارگی و مهر و عطوفت
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به روی تو گشوده؟

چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!

هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی...
هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.

خواهش نفس شده یار و خدایت ،
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،
و به آفاق نبردند صدایت
و غریب است امامت
من که هستم ،
تو کجایی؟

تو خودت ! کاش بیایی...
به خودت کاش بیایی...!



 

بهارعلی خزان شده ای....

  http://tdel.ir/wp-content/uploads/alhfalfh119.jpg

پروانه شدم شعله به پای تو نگیرد
این حادثه بر هیچ کجای تو نگیرد...

بین نفس سینه ی من فاصله افتاد
تا اینکه در این شهر صدای تو نگیرد...

تا این سپر تا شده ات فایده دارد
ای کاش مرا از تو خدای تو نگیرد...

پهلو زدم آنقدر که مسمار بیفتد
تا موقع رفتن به عبای تو نگیرد...


افتادن من در وسط کوچه صدا کرد
آری خبری نیست برای تو نگیرد...

من شیشه سپر میکنم امروز برایت
تا سنگ سر کوچه به پای تو نگیرد...

تو خواستی اینبار فدایم شوی اما
من خواستم اینبار دعای تو نگیرد...

 علی اکبر لطیفیان

ای صاحب روضه ی پدربیا....!!!

امروز دیگر سامرا مثل یتیمی

امروز دیگر سامرا آقا نداری

در آسمان آفتابی نگاهت

آن گنبدی که داشتی حالا نداری

....

دیروز از بال و پر پروانۀ تو

دیدیم زیر خاک ها خاکسترش را

عیبی ندارد مرقدت گنبد ندارد

جبریل می سازد برایت بهترش را

 ....

ای کاش در این جا مجالی دست می داد

پای گلوی بی صدای تو بمیرم

یک حجره و یک بستر و یک باغ لاله

خیلی دلم می خواست جای تو بمیرم
....

با چشم هایی که کبود و تار هستند

روی پسر را بیش از این دیدن محال است

ای تشنه لب با لرزش دستی که داری

آب از لب این ظرف نوشیدن محال است

....

وقتی لب این کاسۀ پر آب، آقا

بر آستان تشنۀ دندانتان خورد

از شدت برخورد این ظرف سفالی

انگار لب های کبودت خیزران خورد...



یازده بار جهان گوشه ی زندان کم نیست

کنج زندان بلا گریه ی باران کم نیست

 سامرائی شده ام ، راه گدایی بلدم

لقمه نانی بده از دست شما نان کم نیست

 قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند

بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست

 یازده بار به جای تو به مشهد رفتم...

بپذیرش به خدا حج فقیران کم نیست

 زخم دندان تو و جام پر از خون آبه

ماجرائی است که در ایل تو چندان کم نیست...

 بوسه ی جام به لب های تو یعنی این بار

خیزران نیست ولی روضه ی دندان کم نیست

 از همان دم پسر کوچکتان باران شد

تاهمین لحظه که خون گریه ی باران کم نیست...

 در بقیع حرمت با دل خون می گفتم

که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست؟

 سید حمید رضا برقعی


نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد(سیدحمیدبرقعی)

این شعرو از دست ندین...
به زیبایش جایی پیدانکردم...


نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد

به نام عشق 

«قتل الله قوماْ قتلوک»

 

...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان

مثل تیری که رها می شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود

بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود

مست می آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته

بر تنش دست یدالله حمایل بسته

بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد

زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را

آمده باز هم از جا بکند خیبر را

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را

معنی جمله در پوست نگنجیدن را

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید

زیرپایش همه کون و مکان می چرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد

رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه

گفت:لاحول ولاقوه الابالله

مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون

به تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است

بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی

پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد

به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است

آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست

دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینه در آیینه عجب تصویری

داری از دست خودت جام بلا می گیری

زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای

به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد

از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا

آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید

با فغان پسرم وا پسرم می آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری

ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است

یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای

چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!

من تو را در همه کرب و بلا می بینم

هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی

کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم

باید انگار تو را بین عبا بگذارم

باید انگار تو را بین عبایم ببرم

تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...


* جایی خواندم که روزی در کودکی شهزاده علی اکبر(ع) از پدر انگور خواستند و البته فصل این میوه نبود امام دست در ستون مسجد بردند، و با معجزه ای خوشه انگوری به فرزند خود دادند و فرمودند:خدا آن روز را نیاورد که تو از من چیزی بخواهی و من ..

اشعار ضربت خوردن حضرت علی (ع)

یاعلی(ع)...

پلک های نیمه بازش،آیه های درد بود
آخرین ساعات عمر حیدر شب گرد بود

چادر خاکی زهرا، بالش زیر سرش
عکس دربی سوخته در قاب چشمان ترش

زخم فرقش، ترجمان عمق زخم سینه بود
کوفه هم مثل مدینه دشمن آئینه بود

آتش آه حزینش بر جگر افتاده است
این دم آخر،به یاد میخ در افتاده است

در نگاه زینبِ دل خسته زخمش آشناست
زخم فرقش،شکل زخم پهلوی خیرالنساست

زخم های کهنه بر رفتن مجابش کرده اند
نا امیدانه طبیبان هم جوابش کرده اند

معنی "فزت و رب الکعبه"ی او روشن است
حیدر مظلوم،سی سال است فکر رفتن است

کوفه شب ها آشنا با اشک فانوسش شده
ماجرای کوچه سی سال است کابوسش شده

غصه ی آن کوچه سی سال است پیرش کرده است
کم محلی های مردم گوشه گیرش کرده است

اضطراب زینب او را برده در هول و ولا
زیر لب با گریه می­گوید که وای از کربلا

گریه های مرتضی دنیای رمز و راز بود
معجر زینب برایش روضه های باز بود...

دانه های اشک او می­گفت با صد شور و شین
 کربلا،عباس من! جان تو و جان حسین

وحیدقاسمی

ضامن آهو...




مگه ما گریه نکردیم رزق ما رو بده....

                               مگه ما سینه نزدیم مادرت شاهده.....

  

هر چند ناتوان شدی اما ز پا نیفت

ای هشتمین عزیز! عزیز خدا نیفت

می ترسم آن که دست بریزد به پهلویت

باشد ز پا بیفت ولی بی هوا نیفت

کوچه به آل فاطمه خیری نداشته

دیوار را بگیر و در این کوچه ها نیفت

مردم میان شهر تماشات می کنند

این بار را به خاطر زهرا بیا نیفت

دامان هیچ کس به سرت سر نمی زند

حالا که نیست خواهر تو پس ز پا نیفت

تکّه حصیر خویش از این حجره جمع کن

اما به یاد نیمه شب بوریا نیفت

ای وای اگر به کرببلا بوریا نبود!

راهی برای دفن شه کربلا نبود....

علی اکبرلطیفیان



امام حسن(ع)...

آقای غریبم...



 

باران گرفت و قصه ی دریا شروع شد

تکبیرهای جنگل و صحرا شروع شد

 

بابا که رفت دختر خود را بغل کند

بغضش گرفت و عشق همانجا شروع شد

 

صف بسته بود جمع ملائک در انتظار

پرده کنار رفت و تماشا شروع شد

 

کوثر به جوش آمد و رضوان خروش کرد

جشن و  سرور عالم بالا شروع شد

 

چشمش به چشمهای پدر خورد و بعد از آن

لبخندهای ام ابیها شروع شد

 

تا سالها برای پدر، مادری کند

همراه او بماند و پیغمبری کند

 

تا عشق را نفس بکشد در هوای او

بابا برای او شود و او برای او

 

هی دور او بچرخد و پروانه ای شود

دستش برای موی پدر شانه ای شود

 

خیره شود به صورت او تا به ماه خود

بوی بهشت هدیه کند با نگاه خود

 

تا پاره ی تنش بشود، میوه ی دلش

آئینه ای مقابل شکل و شمایلش

 

تا سالها همین بشود ماجرای او:

بابا برای او شود و او برای او

 

بادی وزید و خنده ی دریا تمام شد

احساس خوب جنگل و صحرا تمام شد



خورشید او غروب خودش را بغل گرفت

یخ بست قلب عالم  و گرما تمام شد

 

آئینه ای شکست و غمی انعکاس کرد

آئین مهربانی دنیا تمام شد

 

تنها بهانه بود برای وجود او

راهی شد و بهانه ی  زهرا تمام شد 

*** 

این کار، کار کیست؟! چه بد می زند به در

باور نکردنیست ، لگد می زند به در؟!

 

مشعل گرفته است که آتش به پا کند

یا با طناب دست شما را جدا کند

 

شاید تو بی علی شوی و او بدون تو...

از پشت در صدا بزنی یا علی نرو!

 

یعنی که قطره قطره بریزی به کوچه ها

نامش نیفتد از دهنت تا به انتها

 

یعنی بجنگ! وقت تماشا نمانده است

یعنی به او نشان بده تنها نمانده است

 

اینجا کجاست؟! چادر خاکی! چه می کنی؟

تنها ترین نشانه ی پاکی چه می کنی؟!

 

اینجا غریبه نیست، چرا رو گرفته ای؟!

آیا تویی که دست به زانو گرفته ای؟!

 

دیر آمدم بگو که چه کردند کوچه ها

بانوی قد خمیده! زمین می خوری چرا؟

 

این کودکت چه دیده که هی زار می زند؟!

هی دست مشت کرده به دیوار می زند

***

حق دارد او که طاقت این روز را نداشت

روزی که خانه دست کم از کربلا نداشت

 

روزی که از صدای غمت شهر خسته شد

روزی که چشمهای تو یکباره بسته شد

 

روزی که زخمهای عمیقت دوا نداشت

روزی که گریه های تو دیگر صدا نداشت

 

ای کاش بر زمین اثری از فدک نبود

ای کاش دست شوهر تو بی نمک نبود

***

 

توفان گرفت و آن شب یلدا شروع شد

خون گریه های عالم بالا شروع شد...


حسن اسحاقی

خداحافظ محرم و صفر،خداحافظ روضه! خداحافظ…


هر سال مزد نوکریم آخر صفر

                            از دست سبز ضامن آهو گرفته ام.....



   بوی فراق می دهد این گریه های من
ماتم گرفته شال سیاه عزای من

شرمنده ام که از غم زینب نمرده ام
آقا ببخش در گذر از این خطای من

با زعفران شهر خراسان نمی شود؟
رنگی دهی امام زمان بر حنای من؟

از بس که پای طشت طلا گریه کرده ام
چیزی نمانده مثل شما از صدای من

با نوحه های این دهه ی آخر صفر
شب ها چقدر سینه زدی پا به پای من

ای خوش حساب مزد مرا زودتر بده
بعد از دو ماه چه شد کربلای من؟

سر زنده ام به عشق حسن، خضر گریه ام
این چشم خیس،چشمه ی آب بقای من

من غصه ی بهشت خدا را نمی خورم
جایی گرفته حضرت زهرا برای من

وحید قاسمی

................................

دارد تمام می شود آقا عزای تو

کم گریه کرده ایم محرم برای تو

دارد چه زود سفره تو جمع می شود

تازه نشسته ایم بخوریم از غذای تو

شبهاي آخر است گدا را حلال كن

اين هم بساطِ نوكر ِ بي دست و پاي تو

ما را ببخش گريه ي سيري نكرده ايم

چشمانِ خشكِ ما خجل از اين عزاي تو

هر روز روز تو همه جا محضر شما

یعنی که هست هر چه زمین کربلای تو

میل دوبارگی بهشت آدمی نداشت

وقتی شنید گوشه ای از روضه های تو

کی دست خالی از در این خانه رفته است

دست پر است تا به قیامت گدای تو

تنها بلد شدیم تباکی کنیم و بس

گریه کند برای تو صاحب عزای تو

گریه کن تو حضرت زهراست والسلام

جانم فدای فاطمه و جانم فدای تو

تازه به شام می رسد از راه قافله

تازه رسیده نوبت تشت طلای تو

علی اکبر لطیفیان

تقدیم به مدافعان حرم حضرت زینب(س)

تقدیم به مدافعان حرم حضرت زینب(س)
چادرببند برکمرو،انقلاب کن
شام خراب را سرشامی خراب کن
ازری،مدافعان حرم انتخاب کن
روی تمام سینه زنانت حساب کن

                    یاد عرب نرفته که فیروز زاده ایم*
                     تا پای مرگ،پای شما ایستاده ایم


مکرسقیفه نقشه ی خصمانه ریخته
درباغ دوست،آفت بیگانه ریخته
آتش اگرچه بردراین خانه ریخته
بی بی چه قدردورتو پروانه ریخته !

                     ما که نمرده ایم، شما بی حرم شوی !
                    زهرای بی مزاردراین شام غم شوی...


پاییزرا فراری خشم بهارکن
این قوم را دوباره به نفرین دچارکن
تیغی دو دَم به گرده ی طوفان سوارکن
اصلاً به ذوالفقارعلی واگذارکن

                   این انتظار،جان ِ جنون را به لب رساند
                    تمارهای شهرمرا، تا حلب کشاند


باید دمشق آینه ی کربلا شود
تا راز شوم شب زده گان برملا شود
تنها برای صبح، قمرخونبها شود
باید گره به دستِ علمدار وا شود

                   پس بی دلیل نیست، که اغیار جا زدند !

                    برگنبد تو، بیرق عباس را زدند*



* فیروز نام پارسی جناب ابولولو علیه رحمه است.
* این بیت اشاره به نصب پرچم حرم حضرت عباس(ع) برروی گنبد حرم حضرت زینب(س) توسط حزب الله لبنان دارد.

خدایا...


بنده ی من چرا دگر خدا خدا نمیکنی؟  

 چرا مرا زسوز دل،دگر صدا نمیکنی؟

ریشه دوانده در دلت غفلت و لذت گناه  

  محبت تو کم شده،به وفا نمیکنی؟

مگر خدای دیگری به غیر من گرفته ای !

  که با من غفور،تو دگر صفا نمیکنی؟

مگر زمن چه دیده ای که این چنین بریده ای؟

منتظر تو مانده ام چرا نوا نمیکنی؟

چرا مرا زخانه ی دلت برون نهاده ای؟

چرا دل شکسته را خانه ی ما نمیکنی؟

زفاطمه به سوی تو سلام میرسد ولی

چرا به مهدی اش  کمی دعا نمیکنی؟

برای ناله های تو دل حسین تنگ شده

چرا به روضه اش دل خویش دوا نمیکنی؟

برات کربلای تو به دستهای زینب است

چرا هوای  رفتن کرب و بلا نمیکنی؟...



صرفاجهت اطلاع:

مگر می شود زندگی ما را به هم ریخته آفریده باشد،

خدای دانه های انار...؟!

حضرت زینب(س)-مدح و مرثیه


حضرت زینب(س)-مدح و مرثیه

 


در سیر دل جبریل هم بال و پرش ریخت

وقت طواف چهارمش خاکسترش ریخت

 

فطرس شد و غسل تقرب کرد روحش

هر کس که خاک چادرش را بر سرش ریخت

 

از زینبش زهرای دیگر ساخت زهرا

مادر تمام خویش را در دخترش ریخت

 

او «زینت» است و بی نیاز از زینتی هاست

پس از مقامش بود اگر که زیورش ریخت

 

وقتی دهان وا کرد، دیدند انبیا هم

نهج البلاغه بود که از منبرش ریخت

 

وقتی دهان وا کرد، از بس که غیورند

مولا صدای خویش را در حنجرش ریخت

 

در کوفه حتی سایه اش را هم ندیدند

فرمود: غُضّوا... چشم ها در محضرش ریخت

 

زن بود اما با ابهّت حرف می زد

مردی نبود آن جا مگر کرک و پرش ریخت

 

وقتی که وا شد معجرش، بال فرشته

پوشیه های عرش را روی سرش ریخت

 

به مرقدش، تازه نگاه چپ نکرده!

صد لشگر تازه نفس دور و برش ریخت

 

یک گوشه از خشمش اباالفضل آفرین است

گفتیم زینب، صد ابوالفضل از برش ریخت

 

هجده سر بالای نیزه لشگرش بود

تا شهر کوفه چند باری لشگرش ریخت

 

وقتی هجوم سنگ ها پایان گرفتند

خواهر دلش ریخت، برادر هم سرش ریخت

 

با نیزه می کردند بازی نیزه داران

آن قدر خون از نیزه ها بر معجرش ریخت...

 

آن قدر بالا رفت و بالاتر که حتی

در سیر او جبریل هم بال و پرش ریخت



تلنگرنوشت: به مرقدش، تازه نگاه چپ نکرده!

صد لشگر تازه نفس دور و برش ریخت...



اربعین...

اربعين-گودال قتلگاه

 

چل روز می‌شود كه شدم جبرئيل تو

ذبح عظيم گشتی و گشتم خليل تو

 

چل روز می‌شود كه فقط زار می‌زنم

كوچه به كوچه نام تو را جار می‌زنم

 

چل روز می‌شود كه بدون توأم حسين

حالا پِی نتیجه‌ی خون توأم حسين

 

چل روز می‌شود كه حسينِ همه شدم

حيدر شدم، حسن شدم و فاطمه شدم

 

مردم به جنگ نائبه الحيدر آمدند

در پيش من، تمام، به زانو در آمدند

 

آثار مرگ در بدنم هست يا حسين

پس روز اربعين منم هست يا حسين

 

آبی كه تر نكرد لب تشنه‌ی تو را

حالا نصيب خاك مزارت شده اخا

 

چل روز پيش بود همين جا سرت شكست

اين جا دل من و پدر و مادرت شكست

 

چل روز پيش بود به گودال رفتی و ...

از پشت، نيزه خوردی و از حال رفتی و ...

 

از تل زينبيه رسيدم كه وای وای

بالا سرت نشستم و ديدم كه وای وای

 

نيزه ز جای‌جای تن تو در آمده

حتی لباس‌های تن تو در آمده

 

جمعيتی كه بود به گودال جا نشد

يك ضربه و دو ضربه... ولي سر جدا نشد

 

ديدم كسی حسين مرا نحر می‌کند

آقاي عالمين مرا نحر می‌کند

 

من را ببخش دست به گيسوی تو زدند

من را ببخش چكمه به پهلوی تو زدند

 

فرصت نشد ز خاك بگيرم سر تو را

فرصت نشد در آورم انگشتر تو را

 

می‌خواستم ببوسمت اما مرا زدند

ناراحتم كنار تو با پا مرا زدند

 

بين من و تو فاصله‌ها سد شدند آه

با اسب از روی بدنت رد شدند آه

 

در شهر كوفه بود كه بال و پرم شكست

نزديك خانه‌ی پدریّ ام سرم شكست

 

باور نمی‌کنی كه سرم سايبان نداشت

در ازدحام، محمل من پاسبان نداشت

علی‌اکبر لطیفیان

اربعین...

یازینب....

از من مپرس زینب من معجرت چه شد

با من بگو برادر زینب سرت چه شد

از من مپرس از چه لبت خشک و زخمی است

با من بگو که ساقی آب آورت چه شد

از من مپرس رخت تنت از چه خاکی است

با من بگو که پیروهن پیکرت چه شد

از من مپرس از چه زدی سر به محملت

با من بگو در نظر مادرت چه شد

از من مپرس در دل محمل چه دیده ام

با من بگو که راس علی اصغرت چه شد

از من مپرس از چه نمازت نشسته است

با من بگو اذان علی اکبرت چه شد

از من مپرس موی سرت از چه شد سپید

با من بگو عمامه ی پیغمبرت چه شد

از من بپرس شرح تمام سفر ولی

دیگر نپرس شام بلا ت چه شد

اربعین...

 

ای همیشه خواهر غم پرورم

ای خمیده مثل زهرا مادرم

بشکن این بغضی که داری در گلو

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

بر حسینت شام را توصیف کن...

از خرابه رفتنت تعریف کن...

از درخت خشک و سنگ و سر بگو

از لب و از چوب و طشت زر بگو

صورت خورشید و نوک نی چه بود

قصه ی قرآن و بزم می چه بود

جان من بنشین و حرف دل بگو

از جبین و چوبه محمل بگو

به چه بزمی ، بزم اشک و ماتم است

بزمتان جمع است و یک کودک کم است...

اربعین...



http://tdel.ir/wp-content/uploads/123.jpg



دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم

بعدِ یک عمر که ماندیم . . . که عادت کردیم


دست هامان همه خالی . . . نه ! پر از شعر و شرر


عشق فرمود : بیایید ، اطاعت کردیم


خاک آلوده رسیدیم به آن تربت پاک


اشک آلوده ولی غسل زیارت کردیم


گفته بودند که آرام قدم برداریم


ما دویدیم . . . ببخشید . . . جسارت کردیم


ایستادیم دمی پای در باب الرّاس


شمر را
بعدِ سلامی به تولعنت کردیم

سهم مان در حرمت یکسره سرگردانی


بس که با قبله ی شش گوشه ، عبادت کردیم


تشنه بودیم دو بیتی بنویسیم برات


از غزلباری چشمان تو حیرت کردیم




هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد

واژه ها را به شب شعر تو دعوت کردیم


همه با قافیه ی عشق ، مصیبت دارند


از تو گفتیم ، اگر ذکر مصیبت کردیم

وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهایش


بی پر و بال نشستیم و حسادت کردیم


و سری از سر افسوس به دیوار زدیم


و نگاهی غضب آلود به ساعت کردیم


تا قیامت بنویسیم برای تو کم است


ما که در سایه ی آن قامت ، اقامت کردیم


...

کاش می شد که بمانیم ؛ ضریحت در دست
. .

دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم


بسمه تعالی سر...


 http://tdel.ir/wp-content/uploads/sli61-14.jpg

نوشتم اول خط بسمه‌ تعالی سر

بلند مرتبه پیکر  بلندبالا سر


فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد

که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت  هرجا سر

قسم به معنی "لا یمکن الفرار از عشق"

که پر شده است جهان از حسین سرتاسر

نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن

به آسمان بنگر! ما رایت الا سر

سری که گفت من از اشتیاق لبریزم

به سرسرای خداوند می‌روم با سر

هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم

مباد جامه مبادا کفن  مبادا سر

همان سری که یحب الجمال محوش بود

جمیل بود  جمیلا بدن  جمیلا سر

سری که با خودش آورد بهترین‌ها را

که یک به یک  همه بودند سروران را سر

زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان

حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر

سپس به معرکه عابس  "اجننی"  گویان

درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

بنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:

برو به معرکه با سر ولی میا با سر

خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید

گذاشت لحظهء آخر به پای مولا سر

در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد

همان سری است که برده برای لیلا سر

سری  که احمد و محمود بود سر تا پا

همان سری که خداوند بود  پا تا سر

پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد

پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:

به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر

میان خاک کلام خدا مقطعه شد

میان خاک  الف  لام  میم  طا  ها  سر

حروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسب

چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر

تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود

به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر

نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او

ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -

جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است

جدا شده است و نیافتاده است از پا سر

صدای آیهء کهف الرقیم می‌آید

بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام

که آفتاب درآورد از کلیسا سر

چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد

نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر

عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت

به چوب، چوبهء محمل نه با زبان  با سر



دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر.


توسط سید حمیدرضا برقعی

یا ام مصائب....

امام حسين(ع)-قتلگاه


http://tdel.ir/wp-content/uploads/sli61-24.jpg

 

کاش آن شب همه جا شب می شد

خاک گودال مودب می شد...

 

داشت از خون گلوی آقا

لب گودال لبالب می شد...

 

بی پر و بال و بدون سر هم

داشت جبریل مقرب می شد...

 

کاش در نیمه شبِ دفنِ حسین

بوریا چادر زینب می شد...

 

یا که افلاک ز هم می پاشید

یا تن شاه مرتب می شد...

علي اكبر لطيفيان


هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

واقعابعضی اشعار بادلت بازی میکنن...
انقدکه از زیبایش به وجدمیایی...
و واقعا تو اون لحظه هیچکاری نمیتونی انجام بدی....
حتماکتابه" قبله مایل به تو"از آقای برقعی رو بخرین وگرنه نصفه عمرتون به باده فنارفته....

هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

یا حبیب الباکین

 

میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت

بگو که می رسد آیا صدای من به صدایت؟

منی که باز برآنم که دعبلانه برایت

غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت

 

من و عبای شما؟ نه من از خودم گله دارم

من از خودم که شمایی چقدر فاصله دارم

هنوز شعر نگفته توقع صله دارم

منی که شعر نگفتم مگر به لطف دعایت

 

چقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد

همان دقیقه که چشمم درست کنج گهرشاد

بدون وقفه به باران امان گریه نمی داد

هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

 

چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست

که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است

من این نگاه عوامانه را نمی دهم از دست

اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟

 

دوباره اشک خداحافظی رسیده به دامن

دوباره لحظهء تردید بین ماندن و رفتن

و باز مثل همیشه در آستانهء در من ـ

کبوترانه زمین گیر می شوم به هوایت

مربع

 سکوت کرده دوباره جهان برای من و تو

نبود و نیست صدایی به جز صدای من و تو

و می روم به امید دوباره های من و تو

میان این همه غوغا میان صحن و سرایت

 

                                    (قبله مایل به تو)

یا رقیه مددی

حضرت رقیه(س)

 

هر چند دل شكسته و هر چند بي پر است

اما هنوز مثل هميشه كبوتر است

 

گر پای نيزه از حركت ايستاده بود

از شدت علاقه بابا به دختر است

 

زهراتر از هميشه به سجاده آمده

اندازه قدش، چقدر گريه آور است

 

اين زخم هاي روي سرش روي پيكرش

با زخم هاي شهر مدينه برابر است

 

او بيشتر بهانه‌ی بابا گرفته است

پس عمرش از تمامی اين قوم كمتر است

 

اين لاله‌ای كه بر سر مويش گره زدند

سوغات كوفه است به جای گل سر است

 

فردا نماز صبح – بدون رقيه است

فردا كه بام مأذنه ها بي كبوتر است

علي اكبر لطيفيان

یا رقیه مددی

وای این شعروازدست ندین خیلی احساسیو قشنگه...


 حضرت رقیه(س)

گنجشك پر، جبريل پر، بابا سه نقطه

من پر، تو پر، هر كس شبيه ما سه نقطه

 

عمه، نه عمه بال هايش پر ندارد

حالا بماند در خرابه تا سه نقطه

 

اين محو يكديگر شدن در اين خرابه

يا اين كه ما را مي پراند يا سه نقطه

 

اصلاً چرا من خواستم پيشم بيايي

بابا شما كه پا نداري تا سه نقطه

 

يادت مي آيد روزهاي در مدينه

دو گوشواره داشتم حالا سه نقطه

 

وقتي لبت را زير پاي چوب ديدم

مي خواستم كاري كنم امّـا سه نقطه

...

انگشت خود را جمع كرد و ناگهان گفت

انگشت پر، انگشتر بابا سه نقطه

علي اكبر لطيفيان


امام زین العابدین(ع)-مصائب


السلام عليك يا سيد السجدين



امام زین العابدین(ع)-مصائب

 

درد بسیار، مداوا گریه

ارث جامانده زهرا، گریه

روزها ناله و شب ها گریه

آب می خورد، ولی با گریه

 

گریه بر آب وضویش می ریخت

خون دل بر سر و رویش می ریخت

 

گریه بر شاه شهیدان خوب است

گریه بر کشته ی عریان خوب است

گریه بر دامن طفلان خوب است

گریه بر آن لب و دندان خوب است

 

خواسته هر سحرش گریه کند

در فراق پدرش گریه کند

 

گریه بر ناله آن مادرها

گریه بر گریه آن دخترها

گریه بر غارت انگشترها

گریه بر واشدن معجرها

 

رنگ مهتاب، زمینش می زد

دیدن آب، زمینش می زد

 

گریه بر ناقه نشسته سخت است

گریه با پیکر خسته سخت است

گریه با بال شکسته سخت است

گریه با گردن بسته سخت است

 

گریه خوب است که هر شب باشد

"گریه بر چادر زینب باشد"

 

آن که را هست پیاده نکُشید

تشنه رابر لب باده نکُشید

طفل را این همه ساده نکُشید

ذبح را آب نداده نکشید

 

هیچ کس آب به گودال نبرد

پدرش ذبح شد و آب نخورد

 

آمد و دید تنی افتاده

کشته­ی بی کفنی افتاده

شاه بی پیرهنی افتاده

پاره پاره بدنی افتاده

 

همه پروانه و شمعش کردند

بوریا آمد و جمعش کردند

 

آمد و دید کنارش پر نیست

بدنش هست ولیکن، سر نیست

چند انگشت، و انگشتر نیست

این حسین است ولی دیگر نیست

 

بس که با نیزه قلیلش کردند

ذبح کردند قتیلش کردند

علی اکبر لطیفیان

سید حمیدرضا برقعی(جوانان بنی هاشم بیایید)

همان عبایی که پنج نفر را در آغوش خود می گرفت

تمام جسم اکبر را به خیمه گاه نبرد ...

اربعین

http://www.behesht.info/Files/Image/2013/11/%D9%85%D8%AC%D9%86%D9%88%D9%86%20%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%B6%D8%A7_18123239.JPG

 

اربعین

اگر چه عشق و وفا را به غایت آوردم

هجوم بی کسی ام را برایت آوردم

من از تظاهر نامحرمان عزا دارم

هزار غم ز هزاران حکایت آوردم

کسی که درد ندیده ز درد راوی نیست

به چشم آنچه که دیدم روایت آوردم

مرور تلخ ترین خاطرات من وقتی است

که آستین به سر بچه هایت آوردم

زافترای کنیزی تمام دلها ریخت

ومن پناه به آه و دعایت اوردم

گهی که بر لب تو چوب خیزران می خورد

به آیه شإن نزول ولایت آوردم

برای آنکه به نام تو لطمه ای نرسد

هماره اسم تو را با درایت آوردم

به گریه های غریبم اگر چه خندیدند

بهار گریه سوی کربلایت آوردم

فدای پیرهن پاره ات که با چه دلی

نشان ز خاطره آشنایت آوردم

دگر به شام کسی سب مرتضی نکند

شهیده دادم و داغش برایت آوردم

طنین صوت علی را به کوفه افکندم

رشام غافله را با صدایت آوردم

سر تو سایه به سایه چراغ محمل بود

قدی خمیده کنون پیش پایت آوردم

کنار قبر تو دلهای پر حرارت را

به یاد سوختن خیمه هایت آوردم

ببین که چادر من پرچم عزای تو شد

نوا و زمزمه در نینوایت آوردم

هر آنکه فاتح دلهاست چون تو پیروز است

ببین دل همه را مبتلایت آوردم

اربعین

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/HOSSEIN/kamel/08.jpg

اربعین

برای هر بلا آماده بودم

چو کوهی روی پا استاده بودم

اگر قرآن نمی خواندی برایم

کنار نیزه ات جان داده بودم

 

حسینم وا حسین گفت و شنودم

زیارت نامه ام جسم کبودم

چه در زندان چه در ویرانه شام

دعا می خواندم و یاد تو بودم

 

سفر کردم به دنبال سر تو

سپر بودم برای تو

چهل منزل کتک خوردم برادر

به جرم این که بودم خواهر تو

امام حسین

دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم

بعدِ یک عمر که ماندیم . . . که عادت کردیم

دست هامان همه خالی . . . نه ! پر از شعر و شرر

عشق فرمود : بیایید ، اطاعت کردیم

خاک آلوده رسیدیم به آن تربت پاک

اشک آلوده ولی غسل زیارت کردیم

گفته بودند که آرام قدم برداریم

ما دویدیم . . . ببخشید . . . جسارت کردیم

ایستادیم دمی پای در باب الرّاس« »

شمر را بعدِ سلامی به تولعنت کردیم

سهم مان در حرمت یکسره سرگردانی

بس که با قبله ی شش گوشه ، عبادت کردیم

تشنه بودیم دو بیتی بنویسیم برات

از غزلباری چشمان تو حیرت کردیم



هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد

واژه ها را به شب شعر تو دعوت کردیم


( همه با قافیه ی عشق ، مصیبت دارند )

از تو گفتیم ، اگر ذکر مصیبت کردیم

وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهایش

بی پر و بال نشستیم و حسادت کردیم

و سری از سر افسوس به دیوار زدیم

و نگاهی غضب آلود به ساعت کردیم

تا قیامت بنویسیم برای تو کم است

ما که در سایه ی آن قامت ، اقامت کردیم

...

کاش می شد که بمانیم ؛ ضریحت در دست . .

دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم

حضرت زینب(س)-روضه وداع-قتلگاه(ایام محرم)


حضرت زینب(س)-روضه وداع-قتلگاه

 

تو فقط دست به زانو مزن و گریه مکن

گیرم ای شاه کسی نیست... خودم نوکر تو

 

لحظه ای فکر کنی پیر شدم، مدیونی

در سرم هست همان شوق علی اکبر تو

 

من خودم یک تنه از کرببلا می برمت

چه کسی گفته که پاشیده شده لشگر تو

 

تو برایم نگرانی چه می آید سر من

من برایت نگرانم چه می آید سر تو

 

همه را بدرقه کردي و به میدان بردی

می روی، هیچ کسی نیست به دور و بر تو

 

بده پیراهن خود را که خودم پاره کنم

نمی ارزد سر این کهنه شده... پیکر تو...

 

وای از معجر من، معجر من، معجر من

وای از حنجر تو، حنجر تو، حنجر تو

 

سعی ام این است ببینم بدنت را، اما

چه کنم! شمر نشسته جلوی خواهر تو

علی اکبر لطیفیان

حضرت عباس(ع)(ایام محرم)

حضرت عباس(ع)-شهادت

 

رفتی و با رفتنت چه بر سر من رفت

هر چه توان داشتم ز پیکر من رفت

 

پشت و پناه یکی دو روزه ی من نه

یک جبل الرحمه از برابر من رفت

 

نیست کمر درد من به خاطر اکبر

دردم از این است که برادر من رفت

 

گفتم ابوالفضل هست غصه ندارم

عیب ندارد اگر که اکبر من رفت

 

بس که بلند است هلهله به گمانم

کوفه خبر دار شد که لشگر من رفت

 

زود زمین خوردن من علتش این است

تیر به بال تو خورد و در پر من رفت

 

خواهر من یک به یک به اهل حرم گفت

وای ابوالفضل رفت... معجر من رفت 

گفت مرا هم ببر به علقمه - گفتم

زودتر از رفتن تو مادر من رفت

 

رفتی با رفتن تو دست حرامی

تا بغل گوشواره ی دختر من رفت

 

طفل رضیع مرا رباب کفن کرد

فکر کنم دیده آب آور من رفت

 

جان حسین - روی نیزه باش مراقب

دیدی اگر سمت کوفه خواهر من رفت

علی اکبر لطیفیان

حضرت عباس(ع)(ایام محرم)

حضرت عباس(ع)-شهادت

 

ای وای سایه ی سرم از دست می­رود

پشت و پناه دخترم از دست می­رود

 

بی تکیه گاه می شوم و می­خورم زمین

یک کوه در برابرم از دست می­رود

 

او یک تنه تمام بنی هاشم من است

با این حساب لشگرم از دست می­رود

 

دارم برای غارتم آماده می­شوم

ای وای من برادرم ازدست می­رود

 

این ضربه ی عمود، عمود مرا کشید

از این به بعد این حرم از دست می­رود

 

نزدیک می­شوند به خیمه نگاه کن

دارد غرور خواهرم از دست می­رود

علی اکبر لطیفیان

حضرت عباس(ع)(ایام محرم)

حضرت عباس(ع)-شهادت

 

وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای

خوش به حال لب اصغر که تو سقا شده‏اى

 

آب از هیبت عبّاسى تو مى‏لرزد

بى عصا آمده‏اى حضرت موسى شده‏اى

 

به سجود آمده‏اى یا که عمودت زده‏اند

یا خجالت زده‏اى وه که چه زیبا شده‏اى!

 

یا اخا گفتى و ناگه کمرم درد گرفت

کمر خم شده را غرق تماشا شده‏اى

 

سعى بسیار مکن تا که ز جا برخیزى

اندکی فکر خودت باش ببین تا شده‏اى

 

مانده‏ام با تن پاشیده‏ات آخر چه کنم؟

اى علمدار حرم مثل معما شده‏اى

 

مادرت آمده یا مادر من آمده است؟

با چنین حال به پاى چه کسى پا شده‏اى؟

 

تو و آن قد رشیدى که پر از طوبى بود

در شگفتم که در این قبر چرا جا شده‏اى؟!

علی اکبر لطیفیان

حضرت علی اصغر(ع)(ایام محرم)

حضرت علی اصغر(ع)-شهادت

 

وقت آن است بگیری قمرش گردانی

پسرت را به فدای پدرش گردانی

 

ایستاده به روی پای خودش از امروز

مرد گشته ببرش مردترش گردانی

 

بی گناهی تو اثبات شود می ارزد

پس ببر تا سند معتبرش گردانی

 

تو فقط نیزه نخور صد علی اصغر به فدات

دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی

 

گلویش تازه گل انداخته من می ترسم

صبر کن تا صدقه دور سرش گردانی

 

جان من قول بده پیش کسی رو نزنی

جان من قول بده زود برش گردانی

 

طفل من تا بغل توست خیالم جمع است

نکند حرمله را با خبرش گردانی

علی اکبر لطیفیان