بنده ی من چرا دگر خدا خدا نمیکنی؟  

 چرا مرا زسوز دل،دگر صدا نمیکنی؟

ریشه دوانده در دلت غفلت و لذت گناه  

  محبت تو کم شده،به وفا نمیکنی؟

مگر خدای دیگری به غیر من گرفته ای !

  که با من غفور،تو دگر صفا نمیکنی؟

مگر زمن چه دیده ای که این چنین بریده ای؟

منتظر تو مانده ام چرا نوا نمیکنی؟

چرا مرا زخانه ی دلت برون نهاده ای؟

چرا دل شکسته را خانه ی ما نمیکنی؟

زفاطمه به سوی تو سلام میرسد ولی

چرا به مهدی اش  کمی دعا نمیکنی؟

برای ناله های تو دل حسین تنگ شده

چرا به روضه اش دل خویش دوا نمیکنی؟

برات کربلای تو به دستهای زینب است

چرا هوای  رفتن کرب و بلا نمیکنی؟...



صرفاجهت اطلاع:

مگر می شود زندگی ما را به هم ریخته آفریده باشد،

خدای دانه های انار...؟!