ام امصائب...

ام امصائب...


هر طور بود آمدم اینجا گمان نبود...

اصلاً اُمیدِ آمدنِ کاروان نبود...

من زینبم نه زینب وقت وِداعمان

زینب به زیر جامه اش این داستان نبود

من زینبم نه زینب تا عصر یازده

موی سپید و این همه قَدِ کمان نبود

آسان نبود رفتن ما تا به کوفه، شام

گاهی میان قافله یک لقمه نان نبود

آسان نبود رفتن ما با حرامیان

پرده نداشت محمل ما، شأنمان نبود

آسان نبود آمدن ما از این مسیر

غیر ِ سرت به رویِ سرم سایبان نبود

این قافله که خانم قامت کمان نداشت

دارایِ دختری شده لکنت زبان نبود

تعداد ما کم است نپرس از دلیل آن

با نازدانه ات احدی مهربان نبود

 

رفتی و بردی اصغر و حتی برای من...

نگذاشتی رقیه يِ خود را برای من...

 

با اشکِ چشم غسل زیارت کنم حسین

وقتش رسیده جان برود از تنم حسین

حالا که باز هست دو دستم چه فایده؟

دستی نمانده سینه برایت زنم حسین

دیگر رسالتم که به پایان رسیده است

بگذار کربلا بشود مدفنم حسین

 

هر چه به من گذشت فدای سرت حسین

معجر که هست روی سر خواهرت حسین

 

بعد از تو گاه قافله سالار بوده ام

گاهی سپر، طبیب، پرستار بوده ام

هر جا برای حفظ امام زمانه ام...

زهرا میان کوچه و بازار بوده ام...

بی معجزه، بدون عصا، با قَدِ خَمَم

موسی میانِ مجلس اغیار بوده ام

چشم یزید کور شد از خطبه های من

من ذوالفقار حیدر کرار بوده ام

من پس گرفته ام عَلَم ِ ساقی ِتو را...

تا ساقی ات بداند علمدار بوده ام...

 

از من مپرس، مگو خواهرم کجاست؟

آن بلبل سه ساله ي من دخترم کجاست؟

 

یادت که هست آنچه سر پیکرت شد و...

چوب و عصا و نیزه فرو در پَرَت شد و....

از پشتِ سر گرفت به بالا سر ِتو را

آنچه به پیش من ِ خواهرت شد و...

می آمدند دستِ پُر از قتله گاه و بعد

در زیر سُم ِ اسب لگد پیکرت شد و...

رفتم به شام و كوفه به همراه یک نفر

یک ساربان که صاحب انگشترت شد و...

گاهی فراز نیزه و دروازه مرقدت

گاهی میان طشت ، نزولِ سرت شد و...

آرام گفته ام که ابالفضل نشنود...

حرف از کنیز بردن یک دخترت شد و...

حضرت زینب(س)-مدح و مرثیه


حضرت زینب(س)-مدح و مرثیه

 


در سیر دل جبریل هم بال و پرش ریخت

وقت طواف چهارمش خاکسترش ریخت

 

فطرس شد و غسل تقرب کرد روحش

هر کس که خاک چادرش را بر سرش ریخت

 

از زینبش زهرای دیگر ساخت زهرا

مادر تمام خویش را در دخترش ریخت

 

او «زینت» است و بی نیاز از زینتی هاست

پس از مقامش بود اگر که زیورش ریخت

 

وقتی دهان وا کرد، دیدند انبیا هم

نهج البلاغه بود که از منبرش ریخت

 

وقتی دهان وا کرد، از بس که غیورند

مولا صدای خویش را در حنجرش ریخت

 

در کوفه حتی سایه اش را هم ندیدند

فرمود: غُضّوا... چشم ها در محضرش ریخت

 

زن بود اما با ابهّت حرف می زد

مردی نبود آن جا مگر کرک و پرش ریخت

 

وقتی که وا شد معجرش، بال فرشته

پوشیه های عرش را روی سرش ریخت

 

به مرقدش، تازه نگاه چپ نکرده!

صد لشگر تازه نفس دور و برش ریخت

 

یک گوشه از خشمش اباالفضل آفرین است

گفتیم زینب، صد ابوالفضل از برش ریخت

 

هجده سر بالای نیزه لشگرش بود

تا شهر کوفه چند باری لشگرش ریخت

 

وقتی هجوم سنگ ها پایان گرفتند

خواهر دلش ریخت، برادر هم سرش ریخت

 

با نیزه می کردند بازی نیزه داران

آن قدر خون از نیزه ها بر معجرش ریخت...

 

آن قدر بالا رفت و بالاتر که حتی

در سیر او جبریل هم بال و پرش ریخت



تلنگرنوشت: به مرقدش، تازه نگاه چپ نکرده!

صد لشگر تازه نفس دور و برش ریخت...



حضرت زینب(س)-روضه وداع-قتلگاه(ایام محرم)


حضرت زینب(س)-روضه وداع-قتلگاه

 

تو فقط دست به زانو مزن و گریه مکن

گیرم ای شاه کسی نیست... خودم نوکر تو

 

لحظه ای فکر کنی پیر شدم، مدیونی

در سرم هست همان شوق علی اکبر تو

 

من خودم یک تنه از کرببلا می برمت

چه کسی گفته که پاشیده شده لشگر تو

 

تو برایم نگرانی چه می آید سر من

من برایت نگرانم چه می آید سر تو

 

همه را بدرقه کردي و به میدان بردی

می روی، هیچ کسی نیست به دور و بر تو

 

بده پیراهن خود را که خودم پاره کنم

نمی ارزد سر این کهنه شده... پیکر تو...

 

وای از معجر من، معجر من، معجر من

وای از حنجر تو، حنجر تو، حنجر تو

 

سعی ام این است ببینم بدنت را، اما

چه کنم! شمر نشسته جلوی خواهر تو

علی اکبر لطیفیان

حضرت زینب(ایام محرم)

حضرت زینب

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا می کرد

وَ رقص باد با گیسوی تو محشر به پا می کرد

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟

تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری؟

جهان را زیر و رو کرده ست گیسوی پریشانت

از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت؟

مرا از فیض رستاخیز چشمانت نکن محروم

جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی یا قیوم

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی

وَ عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی

از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم

به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم

تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد

چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد

حدود ساعت سه جان من می رفت آهسته

برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته

بخوان آهسته از این جا به بعد ماجرا با من

خیالت جمع ای دریای غیرت، خیمه ها بامن

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود

ولی از پا نیفتادم، شکستم بی صدا در خود

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم

قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم...

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

 

شاعر: سید حمید رضا برقعی

حضرت زینب(س)

پائین تر از آنیم ز بالا بنویسیم

یا این که بخواهیم شما را بنویسیم

ما کوزه ی اندیشه یمان کمتر از آن است

تا این که بخواهیم ز دریا بنویسیم

آن قدر به ما وقت ملاقات ندادند
ادامه نوشته