خاطره ای ازمشهد...
سلام علیکم
انقدلذت داره بعدازپشت سرگذاشتن18 سال بری مشهد...
یه نفرزیاداصرارکردازسفری که به مشهدرفتم بنویسمو تووبم بزارم ...انگاراصراره مام هیچ فایده ای نداشت...
تازه میگفت همه چیوبایدبنویسی،حالا مایکم سانسورش کردیم...
دیگه کاریه که ازدستم برمیومد....
نمیشود...نه هیچ فایده ای نداشت..چقدرگریه،ناله،دادوفریاد... کسی که نمیدیدت!!!
دوستام میگفتن اگه به مادرش(حضرت فاطمه(س))قسمش بدی حله........
میترسیدم!به خودم میگفتم اگه بخوادبطلبه میطلبه.!
قسم دادن بی فایدس...مام که داستان زیادخونده بودیم(یکی آقارو قسم داد به مادرش بعدرفتو....)حالا بگذریم...
این رواله گدایی یابه روایتی(سوختن)ادامه داشت...تاخواهرم باهمسرش میخواستن برن قم
خواهرم بم زنگ زدگفت بروبرام توسایت حوزه شوهرموثبت نام کن میخوایم بریم قم،شایدتوقرعه کشی اسمه مام دراومد...
ثبته نامشون کردم اما درنیومدن،انگارقسمت نبوده...
فردای اون روز شوهرخواهرم میره دوباره ثبته نام کنه که شایدفرجی شه...ولی انگارخانوم حضرت معصومه(س)....
به خودش میگه من که هرکاری ازدستم برمیومد کردم بزاربرمشهدثبت نام کنیم شایدشد...
اومدخونه خواهرموصدازد گفت:دیدی آقاطلبید....
همه موندیم گفتیم شماکه میخواستین برین قم په چی شد...(اینانمیدونستن ما با آقا تلپاتی داریم)
من ازوقتی فهمیدم خواهرم باهمسرشومادرشوهرش میخواد بره مشهد،همش کارم شده بودگریه؛یابابحث کردن بامامانم...
البته هرچی بحث کنی تاآقا نطلبه که فایده نداره
خیلی ناراحت بودم...حتی قهرکردنم جواب نمیداد...
شب خواهرم اومدخونمون گفت چندروزدیگه میخوایم بریم...
داغون شدم باتمام وجودسوختنو حس میکردم...(ولی حالا که بش فک میکنم انقدلذت میبرم خیلی شیرین بود)
نشستم تاجون داشتم گریه کردم...
به گمانم که بنانیست کنارش باشیم....
یه نفرم گفت...
همیشه ازاین جمله میترسیدم...(خوشایددوست نداره بری حرمش)
دیگه تمام...اگه خودموکنترل نمیکردم یه چیزیم میشود
دیگه هرچی بود به آقاگفتم:منو دوست نداری،دیگه نه من نه تو،همه دوستام صدباررفتن من یه بارم نرفتم(البته یه باررفتم اماخوب بچه بودم )
آخرشم که مجبورشدم امام رضاروقسمش بدم به مادرش..
باتمام وجودم وقتی قسم دادم احساس کردم که تمامه...آقاطلبیده...حسه خوبی داشتم
یعنی میشه....برم مشهد...روبروی پنجره فولاد
پنجره فولادرضابرات کربلامیده
هرکی میره کرب بلا ازحرمه رضا میره
بری توحرمه اقااین شعرو جلوی پنجره فولادبخونی....
یعنی میشه آقایه نگاهم به ماکنه....
فرداش بادوستم رفتیم مسجد...خواهرم بادوستم حرف زدگفت که بام حرف بزنه قانعم کنه که من نمیتونم باشون برم...
من به شعرخیلی علاقه دارم اکثره مواقع یه پوشه پره شعربامه که اگه وقت کردم بخونم
یکی ازدوستام حضرت رقیه رو خیلی دوست داره گفتم بیا با چشم بسته یه شعرازاین پوشه بردارببین چی درمیاد!!
حضرت علی اصغردراومد:
بس کن رباب نیمه ای ازشب گذشته است...
دیگربخواب نیمه ای ازشب گذشته است....
به منم گفت توام بیا بردارببین چی برات درمیاد شایدامام رضا دراومد
..گفتم بروبابادیگه انقدمعجزهههههههه....عمرا....
درآوردم توی کاغذ دوتاشعرنوشته بودم...یک طرفش ازامام رضابود یه طرفه دیگشم ازحضرت معصومه(اون شعره خانوموزیادوست نداشتم اماچون اسمم توش بودنوشتمش )
دانه ريخت بيايي کبوترش باشي
دوباره آينهاي در برابرش باشي
نه اينکه پر بکشي و به شهر او نرسي
ميان راه پرستوي پرپرش باشي
«مدينه» شهر غريبي براي «فاطمه»هاست
نخواست گم شدهاي مثل مادرش باشي
خدا تو را به دل بی قرار ما بخشيد
و خواست جلوهاي از حوض کوثرش باشي
به «قم» رسيدي و گم کرد دست و پايش را
چو ديد آمدهاي سايهي سرش باشي
اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد
و تا هميشه تو ياس معطرش باشي
نگاه تو همه را ياد او مياندازد
به چهرهات چه ميآيد که خواهرش باشي
خدا نخواست تو هم با «جوادِ»کوچکِ او
گواه رنج نفسهاي آخرش باشي
نخواست باز امامي کنار خواهر خود ...
نخواست «زينبِ» يک شام ديگرش باشي
البته اون یکی شعریادم نیست متاسفانه فقط همین بیتشویادم که اسمم توش بود
دنیاچه باتوگل ریحانه میکند....(دروصف حضرت معصومه بود)
منودوستم ماتو مبهوت فقط میخندیدم...هنوزکه هنوزه شوکم...
دوستم بم گفت:اومدم قانعت کنم که نمیتونی بری باهاشون این اتفاق که افتاد مطمئنم که میری شک نکن...
خلاصه باهزارویک ماجرا آقا طلبید...انگارداشتم پروازمیکردم
هنوزکه هنوزه وقتی یادم میادشادمیشم...گریم میگیره...بخداهاج واج موندم...
اول رفتیم پابوس خانم حضرت معصومه...بعدشم جمکران...شکر
4روزم که..........
توحرمه خانوم حالوهوای شعرزیادبود....
دوست داشتم فقط شعربخونم.
اون لحظه های شیرینه توحرم یادش بخیر
باراول تاوارد حرم شدم داشتم کفشامو در میوردم که یه خانومی اومدبم گفت:
خانوم ببخشیدمیشه بام بیاید نمک تبرکی بگیریم...
توحرم که باشی دسته خودت نیست کوچکترین اتفاقویه معجزه میبینی
چندروزبعدش رفتیم جمکران....واییییییییییی
حالوهوای جمکران انقدرعالی بودحسش انقدرشیرین بود
که زبان عاجزاست وصفش کنم...
فقط همینوبگم که باتمامه وجودت آقاروکنارت حس میکردی
اماآرامشی که بالای کوه خضرداشتم هیچ وقت هیچ جانداشتم....نمیدونم حکمتش چی بود؟؟!(البته بجزحرمه آقاامام رضا)
بعدازقم وجمکران رفتیم به پابوسه عشق...
صحنه ه ای اول دیدن گنبد چه شوروهیجانی توام باآرامش بت میداد
دوست داشتی فریادبزنی که من رسیدم...بلندبلندباآقات حرف بزنی اما...
رفتیم هتل...بعدشم یاعلی حرم
یکی ازدوستام همیشه بم میگفت:زیارت همیشه هست امازیارت بامعرفت خوبه...
خداخیرش بده راست میگفت...خیلی مهمه
بچه ها همیشه بم میگفتن رفتی لحظه ای اول چه کارمیکنی؟چی میگی؟
این صحنه روصدبارتجسم کرده بودم...که گریه میکنمو شعرمیخونم...
واییییییییی اذن دخول توام باگریه وبغض...
چقدرشیرین....
همیشه به خودم میگفتم ازدرب باب الجواد واردمیشم که آقایه نگاه به نوکرای جوادش بکنه...
ولی یکم زیادخوش بینانه بود...
راه حاجت گرفتن ازآقامون/اینجافقط یه قسم دادنه به جواده
انقدرهول بودم دستوپام میلرزید
دلم منوناخوداگاه به سمت صحنه آقامیرسوندبه پنجره فولاد...سقاخونه...
وقتی واردحرم میشودم فقط ازسقاخونه آب میخوردم
به یاده سقاخونه ای کربلا
دوروبر سقاخونه اش به قرآن/یادم میاد صفای کف العباس
این شعرتوحرمش بادلت بازی میکنه:
خداماروروزه ازل امام رضای کرده
قربون اون خدابرم عجب خدایی کرده...
همیشه ازدرب شیخ طوسی میرفتم داخل یه راست صحن انقلاب....
......چه زیارتی بود.....
......
صحن انقلاب،جمهوری(که همیشه باانقلاب قاتیش میکردم)مسجدگوهرشاد...
شبای حرم باهمه جای دنیافرق میکنه مخصوصا توحیاط
آرامشش مثال زدنیه...شباش ارامش داره چون
مردم آرومن...
چون مردم یکم منطقشون میره کنار واحساس جای همه چیومیگیره...
نمیدونم موقع وداع چراگریم نگرفت...
فقط میخندیدم شادبودم...شایدآقادلش نمیومد گریه ای نوکرش ببینه
الله اعلم
موفع رفتن به خودم میگفتم:
گذشت...تمام شد..رفت...همه ای اون چیزی که چندسال انتظار میکشیدی تمام شد
بعد انگاریکی توگوشم میخوندمیای...دوباره میایی...غصه نخور
آقانوکرشو ول نمیکنه
بعد به آقا میگفتم:
وعده ای دیدارمابین الحرمین.....
وقتی که اومدم بچه ها گفتن لحظه ای اول چکارکردی؟؟؟
گفتم:هیچی فقط گریه کردمو...
گفتم:دیدی اخرش اومدم،دیدی اخرش طلبیدی...
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل راتواسان بردی ازمن